کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن: عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن. سعدی. چون دلارام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم. سعدی
کنایه از سر فدا کردن. (آنندراج). در راه کسی از جان گذشتن: عشقبازی چیست سر در پای جانان باختن با سر اندر کوی دلبر عشق نتوان باختن. سعدی. چون دلارام میزند شمشیر سر ببازیم و رخ نگردانیم. سعدی
سر افراختن. گردن کشیدن. برخاستن. بالا رفتن: سر فرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست. مسعودسعد. سرفکنده شدم چو دختر زاد بر فلک سر فراختم چو برفت. خاقانی. ، فخر کردن. بالیدن: سر برآوربه سر فراختنی در جهان خاص کن به تاختنی. نظامی
سر افراختن. گردن کشیدن. برخاستن. بالا رفتن: سر فرازد چو نیزه هر مردی که میان جنگ را چو نیزه ببست. مسعودسعد. سرفکنده شدم چو دختر زاد بر فلک سر فراختم چو برفت. خاقانی. ، فخر کردن. بالیدن: سر برآوربه سر فراختنی در جهان خاص کن به تاختنی. نظامی
بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) : طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان). هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب. ناصرخسرو. وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب. مسعودسعد (دیوان ص 24). چو عاجز شد از راه نایافتن ز رهبر نشایست سر تافتن. نظامی. گر تو سر این گیا بیابی از خدمت شاه سر نتابی. نظامی. وگر زلفم سر از فرمانبری تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت. نظامی. جوانی سر از رأی مادر بتافت دل دردمندش چو آذر بتافت. سعدی. بدبخت کسی که سر بتابد زین در که دری دگر نیابد. سعدی. جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به. حافظ. ، اعراض کردن. روی برگرداندن: کسی کو بتابد سراز راستی کژی گیردش کار در کاستی. فردوسی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. چو بنهاد عقل تو رأی صواب ز رأی صواب خرد سر متاب. ؟ (از سندبادنامه ص 346). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی. نظامی. مگو زین در بارگه سر بتاب وگر سر چو میخم کشد در طناب. سعدی. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر از خدمت متاب. سعدی. هرکه ز طوفان بلا سر بتافت آب رخ نوح پیمبر نیافت. خواجوی کرمانی
بی فرمانی کردن. (شرفنامۀ منیری). عاصی و یاغی شدن. (آنندراج) : طاعت او چون نماز است و هر آنکس کز نماز سر بتابد بی شک او را کرد باید سنگسار. فرخی. و خبر بست و کابل کردند که ایشان سر بتافته اند. (تاریخ سیستان). هر کو سرش از طاعت آن شیر بتابد گر شیر نر است او بخورد ماده شگالش. ناصرخسرو. وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب. ناصرخسرو. وگر ز خدمت تو سرکشی بتابد سر ز موئیش درآید چو چنبر آتش و آب. مسعودسعد (دیوان ص 24). چو عاجز شد از راه نایافتن ز رهبر نشایست سر تافتن. نظامی. گر تو سر این گیا بیابی از خدمت شاه سر نتابی. نظامی. وگر زلفم سر از فرمانبری تافت هم از سر تافتن تأدیب آن یافت. نظامی. جوانی سر از رأی مادر بتافت دل دردمندش چو آذر بتافت. سعدی. بدبخت کسی که سر بتابد زین در که دری دگر نیابد. سعدی. جوانا سر متاب از پند پیران که رای پیر از بخت جوان به. حافظ. ، اعراض کردن. روی برگرداندن: کسی کو بتابد سراز راستی کژی گیردش کار در کاستی. فردوسی. گر نتابی سر ز دانش از تو تابد آفتاب وز سعادت ای پسر بر آسمان سایدت سر. ناصرخسرو. اگر تو ز آموختن سر نتابی بجوید سر تو همی سروری را. ناصرخسرو. چو بنهاد عقل تو رأی صواب ز رأی صواب خرد سر متاب. ؟ (از سندبادنامه ص 346). کس از دانش و دین او سر نتافت رهی دید روشن بدان ره شتافت. نظامی. چو یوسف زین ترنج ار سر نتابی چو نارنج از زلیخا زخم یابی. نظامی. مگو زین در بارگه سر بتاب وگر سر چو میخم کشد در طناب. سعدی. قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ خواجگی خواهی سر از خدمت متاب. سعدی. هرکه ز طوفان بلا سر بتافت آب رخ نوح پیمبر نیافت. خواجوی کرمانی
خواهش داشتن: من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب. ، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش اندر سنگ عنبر داشتی. عمادی. با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی). - سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن: بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی. نظامی. هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی. سعدی. ، علاقه داشتن. محبت داشتن: همه اندوه دل و رنج تن و درد سری این دل سنگین دارد بهوای تو سری. فرخی. ، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم. خاقانی. بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دارم. سعدی. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدی. ، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو: غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم ادهم (از آنندراج)
خواهش داشتن: من بر سر آنم که به زلف تو زنم دست تا سنبل زلف تو چه سر داشته باشد. صائب. ، رابطه داشتن زنی با مردی. رابطۀ نامشروع داشتن زنی با مردی. رابطه داشتن:... و ابوبکر او را خال خواندی و گفتی خویش است و مادری را خاله و نامش مسطح بود گواهی داد و گفت دیر است که من همی دانم که عایشه اندر خانه پدر با صفوان سر داشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).... که با وی از کشمیر آمده بود سر داشت. (مجمل التواریخ). گر صبا با زلف تو سر داشتی آتش اندر سنگ عنبر داشتی. عمادی. با شاهد پسری سری داشتم. (گلستان سعدی). - سر داشتن با کسی، راه داشتن. آشنایی داشتن: بدرگاه او هرکه سر داشتی اگر خر بدی زین زر داشتی. نظامی. هرکه با دوستی سری دارد گو دو دست از وجود خویش بشوی. سعدی. مرا یک دم از دست نگذاشتی که با راست طبعان سری داشتی. سعدی. ، علاقه داشتن. محبت داشتن: همه اندوه دل و رنج تن و درد سری این دل سنگین دارد بهوای تو سری. فرخی. ، قصد داشتن. آهنگ کردن: و آنچه واجب است در هر بابی بجای آرد که ما سر این داریم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 543). دارم سر آن که سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم. خاقانی. بن هر موی را گر بازپرسی تا چه سر داری ندا آید که تا سر دارم این سودای او دارم. خاقانی. تو خود سر وصل ما نداری من عادت بخت خویش دارم. سعدی. سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. سعدی. ، سرداشتن ترازو، زیاده بودن یک پلۀ ترازو: غلط سنجیده ای منصور میزان دار حق گو را بلی دایم غلط سنجد ترازویی که سر دارد. ابراهیم ادهم (از آنندراج)
دل دادن. عاشق شدن. شیفته شدن. فریفته شدن. شیدا شدن. و رجوع به دل باخته شود، زهره باختن. از ترس سخت مریض شدن یا مردن. سخت ترسیدن یا از ترس سخت بیمار شدن یا مردن
دل دادن. عاشق شدن. شیفته شدن. فریفته شدن. شیدا شدن. و رجوع به دل باخته شود، زهره باختن. از ترس سخت مریض شدن یا مردن. سخت ترسیدن یا از ترس سخت بیمار شدن یا مردن
غلط بازی کردن. خطا باختن (با وجود مهارت یا عدم آن). (فرهنگ فارسی معین) ، دغل کردن در بازی و مکر کردن و فریب دادن. (از ناظم الاطباء) : راست خوانی کنند و کج بازند دست گیرند و در چه اندازند. نظامی. هر کس از مهرۀ مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه. حافظ. برده بودی و داوت آمده بود چون تو کج باختی کسی چه کند. (انوار سهیلی). ، بدمعاملگی کردن. افساد کردن. (فرهنگ فارسی معین)
غلط بازی کردن. خطا باختن (با وجود مهارت یا عدم آن). (فرهنگ فارسی معین) ، دغل کردن در بازی و مکر کردن و فریب دادن. (از ناظم الاطباء) : راست خوانی کنند و کج بازند دست گیرند و در چه اندازند. نظامی. هر کس از مهرۀ مهر تو به نقشی مشغول عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه. حافظ. برده بودی و داوت آمده بود چون تو کج باختی کسی چه کند. (انوار سهیلی). ، بدمعاملگی کردن. افساد کردن. (فرهنگ فارسی معین)
بد بازی کردن نرد و مانند آن (با وجود مهارت یا عدم مهارت) (فرهنگ فارسی معین). مقابل راست باختن، بدمعاملگی کردن. افساد کردن. (فرهنگ فارسی معین). مقابل راستبازی
بد بازی کردن نرد و مانند آن (با وجود مهارت یا عدم مهارت) (فرهنگ فارسی معین). مقابل راست باختن، بدمعاملگی کردن. افساد کردن. (فرهنگ فارسی معین). مقابل راستبازی
کمر شکستن و بی طاقت ماندن از بیم و غم. (غیاث). طاقت نیاوردن کمر و متحمل نشدن باری را. (آنندراج). طاقت نیاوردن کسی تحمل باری را. (فرهنگ فارسی معین) : گران است بار فراق آن قدر که کوه از کشیدن ببازد کمر. نورالدین ظهوری (از آنندراج). ز بار رشک ظهوری کمر ببازد کوه تحملم ندهد کاش بار مفت من است. نورالدین ظهوری (از بهار عجم و آنندراج)
کمر شکستن و بی طاقت ماندن از بیم و غم. (غیاث). طاقت نیاوردن کمر و متحمل نشدن باری را. (آنندراج). طاقت نیاوردن کسی تحمل باری را. (فرهنگ فارسی معین) : گران است بار فراق آن قدر که کوه از کشیدن ببازد کمر. نورالدین ظهوری (از آنندراج). ز بار رشک ظهوری کمر ببازد کوه تحملم ندهد کاش بار مفت من است. نورالدین ظهوری (از بهار عجم و آنندراج)
چیزی را که بر آن گرو بسته اند به حریف باختن. مغلوب شدن در بازی. مغلوب شدن در شرط: و بوصیت دعاگوی هرگز بگرو (شطرنج) نبازد تا قمار نشود و کراهیت شرع لازم نیاید. (راحهالصدور راوندی). چه خواهی ز چندین سر انداختن بدین گوی تا کی گرو باختن. نظامی. ، گرو گذاشتن: تا بتوانی گرو مباز. (قابوسنامه)
چیزی را که بر آن گرو بسته اند به حریف باختن. مغلوب شدن در بازی. مغلوب شدن در شرط: و بوصیت دعاگوی هرگز بگرو (شطرنج) نبازد تا قمار نشود و کراهیت شرع لازم نیاید. (راحهالصدور راوندی). چه خواهی ز چندین سر انداختن بدین گوی تا کی گرو باختن. نظامی. ، گرو گذاشتن: تا بتوانی گرو مباز. (قابوسنامه)